ღ ♥ امی تیس ♥ ღ

شاهزاده امپراطوری ماد ملکه ایران زمین همسر کورش کبیر

ღ ♥ امی تیس ♥ ღ

شاهزاده امپراطوری ماد ملکه ایران زمین همسر کورش کبیر

تقویم ۸۶

سلام به خودم، به گذشته ام و تمام خاطرات تلخ و شیرینی که (تاک) به همراه خودش داره..اگه خدا بخواد دوست دارم درست و حسابی بشینم بنویسم، آخه حالا به ارزش آرشیوی که این بغل هست پی بردم..

توی این مدت اتفاقای زیادی افتادن.. سعی میکنم بعضیاشون رو بنویسم.. 

فروردین ۸۶ :

آخرین مسافرت مجردیم! یه سفره ۱۳ روزه به شمال که مصادف! بود با دوران بد رابطم با محسن..که باعث شده بود هیچ از سفر لذتی نبرم.. و البته خریدن خونه برای ما که بعد از کش و قوس های فراوان!! قرار شده بود تهران زندگی کنیم..

اردیبهشت ۸۶ :

   بهبود رابطم با محسن (بعد از ۴ -۵ ماه ... تولد محسن، سورپرایز کردن من برای تولدش (بیخبر رفتنم به تهران، تلفن زدنم از خونشون به موبایلش ..که به محض شنیدن صدام با سرعت جت خودش رو از طبقه بالا رسوند پایین و به من که هنوز تلفن دستم بود مات و مبهوت نگاه میکرد!

خرداد ۸۶ :

قطعی شدن رفتن بابا اینا و طبیعتا جلو افتادن تاریخ عروسی و در پی اون افتادن به تکاپو از هر نظر !

 تیر ۸۶ :

رفتن به تهران جهت تکمیل جهیزیه! و مواجه شدن به خونه ای که هنوز زیر دست بنا بود !!!! و یه جورایی سر خونه و هم اوردن در عرض ۴ روز خرید وسایل و  چیندن خونه و برگشتن به مشهد.. و بلاخره ۲۱ تیر .. روزی که لباس سپید عروسی رو تنم کردم لباسی که وقتی کوچیک بود آخر خوشبختی رو با اون میدونستم.. روزی که قرار بود جلوی از جلوی آینه تکون نخورم!!  برای من همه چی در حد عالی بود.. خوب این یک شانس که عروس از همه چیز در اون روز راضی باشه.. از شکل خودش گرفته تا غذا و نحوه ی برگزاری عروسی و حتی خوش گذشتن به مهمونا..فردای اون روز خداحافظی با دختر خاله هام (و دختر داییم ) سختترین قسمتش بود که تازه فهمیدم همشون رو به یک اندازه و خیلی زیاد دوست دارم... مامان و بابا و فاطمه تا تهران با من اومدن و خداحافظی با اونا هم که ... ..

 مرداد ۸۶ :

دلتنگی از مامان اینا.. و دست و پنجه نرم کردنم با خونه داری :ِ  .... رفتن بابا.. که البته اصلا به روی خودم نیاوردم چون در این صورت دق میکردم.. اوصلا سعی میکردم نبودنش رو انکار کنم.. تولد فاطمه که همزمان با اون دوباره مشهد رفتم..

 شهریور ۸۶ :

روزایی که خوشیحامون کودکانه و خیلی شیرین و بدون غصه بود ( منظورم نیست که الان خوب نیست یعنی که اون موقع جیبامون پر پول بود و هیچ خرجی هم نداشتیم:ِ )..  ساعت ها باهم PS2 بازی میکردیم ( Tekken- King Arthur- Star Wars 2 و Twisted Metal ) و بعدش هم باید شبی یه فیلم میدیدیم گاهی حتی به 3 نیمه شب هم میرسید.. .. و آخرای شهریور دوران خوش ماه رمضون و افطارهای خوشمزه ای که تنوعش به ۲۰نوع هم رسید درست میکردم... فوق العاده بود محسن به محض گفتن اذون میرسید خونه .. ساعتی که صدای اذون بود و سفره ی رنگین..

مهر ۸۶ :‌

آخرای ماه رمضون و شروع شدن مهمونیا و افطاریا!! ۱۰ شب آخر هر شب مهمون بودیم.. مهمون دوستایی که من هیچ کدوم رو حتی موقع برگشت هم نشناختم :ِ (اکثرا سفره آقایون خانوما جدا بود و من و محسن هم همش اس ام اس بازی میکردیم..

 آبان۸۶ :

رفتن مامام و فاطمه که کابوسش رو از یک ماه قبل میدیدم... بدترین قسمت سال قبل بود... تنها دلم به این خوش بود که بابام دیگه تنها نیست.. دو روز مونده به پروازشون اومدن تهران.. تمام مدت اونا درگیر خرید بودن و من بغضم رو قورت میدادم... وحشتناک بود صبح رفتنشون.. اون جمعه لعنتی .. اون فرودگاه لعنتی .. تا لحظه آخر خودم رو کنترل کردم، حتی با مامانم اما به فاطمه که رسید تنهایی رو با تمام وجودم حس کردم ...

 آذر ۸۶:

خریدن PS3 که یکی از آرزوهای محسن و من بود...!!!  قید کار کردن رو که چند وقت درگیر مصاحبه هاش بودن رو به طور کامل زدن و رفتن به  کلاس فرانسه..  بصورت ناگهانی تصمیمم برای رفتن پیش مامان اینا، رفتن به مشهد، تعویض گذرنامه و .. و البته کدر شدن رابطه من و محسن که سر یه سوتفاهم پیش اومد....

 دی ۸۶ :

رفتنم بدون هیچ هیجان و ذوق و شوقی ...! خداحافظیمون ازاون سرد تر نمیشد... اما به محض دیدن مامان بابا و فاطمه همه چیز یادم رفت.. و سعی کردم تو این دو ماه و نیم اقامتا به رابطمون فکر نکنم...

بهمن ۸۶ :

دلتنگی شدید محسن و البته خودم که باعث شود تمام مشکلات رو یه بار دیگه بریزیم دور....دلبستگی شدید من به اون محیط پر زرق و برق و بینهایت شاد و بی غم و غصه... و در آخر برگشتنم به ایران و تصمیم قطعیم برای ادامه دادن زبان فرانسه که تازه برام مفهموم پیدا کرده بود..

اسفند ۸۶ :

فرانسه فرانسه فرانسه.. روزی ۶-۷ ساعت درس میخوندم... و و و و ... تولدم.... بهترین بهترین بهترین بهترین تولدم.. وقتی ساعت ۹ شب خسته از کلاس برگشتم و الاف شدنم پشت در که فکر میکردم محسن خوابه.. وقتی در خونه و باز کرد ... از شدت ناباوری تند تند پلک میزدم... تمام خونمون قدم قدم شمع بود! همه جا.. اینقدر مبهوت بودم که متوجه فیلم گرفتن محسن نبودم.. شمع رو تو اون فضای تاریک روشن تا میز کوچولویی که روش کیک بود و دو تا کادو دنبال میکردی... اگه بخوام از اون شب بگم حالا حالا ها باید بنویسم... فقط بگم که محسن خان سنگ تموم گذاشتن!! و البته مامان اینا که از چند روز قبل هدیه شون رو فرستاده بودن.. فردای اون روز در ادامه سورپرایز مامان محسن با خواهرش برام یه تولد دیگه گرفتن !! خلاصه که اور حال شدم :ِ

بهار ۸۷ :

 تعطیلات و مسافرت شمال و اصفهان ..

۱۱فرودین ، پرکشیدن آخرین فرشته کوچولوی خالم... تا به قول فاطمه بره پیش اون دو تا فرشته ی دیگه و اون خاطره ها برای سومین بار تکرار شه.. و ایمان خاله ام برای سومین بار آزمایش بشه..