ღ ♥ امی تیس ♥ ღ

شاهزاده امپراطوری ماد ملکه ایران زمین همسر کورش کبیر

ღ ♥ امی تیس ♥ ღ

شاهزاده امپراطوری ماد ملکه ایران زمین همسر کورش کبیر

 

وقتی حتی خودت هم از نوشته ها بدت بیاد ... دیگه اونا به چه دردی میخورن ؟؟؟ ها ؟ ..

دیگه نه من حرف خاصی دارم ... نه بقیه ..

هی البته من که .. خوب حرف زیاد دارم ... ولی دیگه حداقل تا مدتی جای گفتنش نیست .

 

دیشب یه اشتباهی کردم که یه سری نوشته ها رو خوندم ( دقیقا بعد از اینکه اینجا رو آپدیت کردم )  .. یه سری که چی بگم .. یه طومار نوشته ..

حالم که بد شد هیچی کلی هم روم تاثیر گذاشت ..

برای بلاگ ....
Dark Angel  هم نوشتم .

کلی نوشتم  اما بازم پیشمون شدم و نفرستادم . فکر کنم اشتباهم همین بود .

 

تا صبح یه لحظه خوابم نبرد .

 

به اون نوشته های مزخرف فکر میکردم ... به اینکه منم اینجوری بودم ... هستم ... ؟ ...

 

به مامان که میگم .. میگه خوبه که فکر کردن عبادته ... !!

 

کجاش خوبه ؟ ... این فکرا داره منو میکشه ... همش دارم خودم مقایسه میکنم ... اما انگار نمیخوام باور کنم که

دیگه ب ز ر گ شدم !

 

سارا میگه تو و یاسمن مثل هم هستین ... ( جنبه احساسی .. ) .. خوب یاسمن 15 سالشه .. منم 20 .. بعد این درسته که هر دومون یه جور فکر میکنیم ... ؟؟؟؟!!!!!

 

وای خدا این جور چیزا داره منو از پا در میاره ... وقتی اطرافیانم همه دارن درباره " ... " من حرف میزنن ... بعد درسته که من بیام ( مثلا ) تازه عاشق شم ! .. خوب نیس دیگه .. نه نیست ... و این چیزیه که تو کله من نمیره ...

 

 

 

میدونی خدا ... تو .. سن و احساس و عقل ه منو با هم نیافریدی ... !

 

هیچ کدومش با هم همخونی نداره ... حداقلش اگه الان عقلم هم اندازه احساسم سنش کم بود ، اینطوری دلم نمیسوخت ...

 

اما اونکه مدام داره منو میسوزونه ... عقلمه ...

نمی دونم این عقل لعنتی وقتی 17 ساله بودم کدوم گوری بود .... !!!!!