-
آقای رایموند عزیز !
پنجشنبه 6 مردادماه سال 1384 19:38
* خجالت زده شدم خوب شاید فکر کردن با خوندن اونا یه کم .. فقط یه کم آروم شم . همیشه میخوندم خیلی چند بار .. شاید هر بار هم بعد از خوندنش تا ساعت ها تو خودم غرق میشدم .. گم میشدم .. آروم شعر میخوندم .. الان رفتم سراغشون .. دونه به دونه .. خط به خط .. میدونستم حالم رو بدتر میکنه .. خیلی بد . اما رفتم .. دلم میخواد که...
-
حسنی به مکتب نمیره ..
چهارشنبه 5 مردادماه سال 1384 18:21
هه هه هه ! ۵ جلسه به دلایل مختلف از زیر کلاس رفتن در رفتم .. دیشب کلی نشستم فکر کردم امروز چی برم به استاده بگم تا منو راه بده .. آخر سر به این نتیجه رسیدم که بگم که دوست خانوادگیه خالم اینا هستینو مامانتونو دیدم :ی هیچی دیگه .. با اعتماد به نفس رفتم دم آموزشگاه دیدم تعطیله !! ای حرصم گرفت ......
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 31 تیرماه سال 1384 19:03
*اینکه مردی زنش رو بزنه .. خیلی هنره ؟ *اینکه زنی این مرد رو دوست داشته باشه چی .. اینم هنره ؟ نمی دونم ..
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 تیرماه سال 1384 13:22
ابومسلم حقش نبود .. بدشانسی اورد .. واقعا . -------------------- همین دیگه مرتیکه فقط انتظار داشت ازش خواهش کنم تا قبول کنه . منم این کارو کردم .. فقط حالم از خودم بهم خورد . -------------------- این از قهرمان کوچولومون که معلوم نیست هنوز مریضیش چیه و تا کی باید روی اون تخت بخوابه .. ترس تو چشمهای همه پیدا شده .. این...
-
دلسپردن کار ما بود ... بی توقع بی بهونه
شنبه 18 تیرماه سال 1384 20:42
امروز رو یکی رو دیدم عین پریا ... اینقدر نگاش کردممممم تا خجالت کشیدم تازه اونموقع فهمیدم اون نیست .. دلک از آدما بگذر دل این آدما سنگه برای گفتن دردام قافیه تنگه و تنگه توی شهر آرزوهام میسازم یه خونه رو آب میسازم شهری با اشکام با دلی پر از تب و تاب میسپارم دل به یه معشوق که همیشه آشنامه مثل یه چراغ روشن روشنی بخش...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 17 تیرماه سال 1384 18:43
بلاخره شرک ۲ رو دیشب دیدم . حیف .. دوبله ش گند زده به کل فیلم . یه جوری بود که انگار فقط میخواستن از سر بازش کنند . با این حال کلی حال کردم. مخصوصا آخرش که بچه های اژدها و خر رو نشون دادش .. :خ عجب گو گولیایی بودنااا ---------------------------------------------- امتحان رو هم .. آسون بود خیلی آسون .. مثل هر سال گفتم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 17 تیرماه سال 1384 14:46
من برم ببینم چی میشه .. ! * همه چیزم بلدم ( ایول این بهترین حرفی بود که قبل از امتحان شنیدم هر چند حتما شوخی بود دیگه !:ی )
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 9 تیرماه سال 1384 19:11
فقط همینا .. دیشب دیدمشون .. ۱ . ۲ . ۳ دلم فعلا بهش خوشه ..
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 8 تیرماه سال 1384 19:48
پسر کوچولوئی که یه روز ۲ ساعت باهاش بازی کردم مرد .. روزی که مریض بود .. روزی که میخواستم بهش یه شعر فارسی یاد بدم .. روزی که با مادر بزرگش میخواست بره ایران کبدش رو عمل کنه .. همش دو ساعت بود .. اگه بخوام میتونم دنیا رو بالا بیارم .
-
یک نفر .. یک جائی ..
چهارشنبه 8 تیرماه سال 1384 19:34
دیگه خسته تر از اینم که باز بخوام غر بزنم .. مریم هم که رفته .. فعلا کسی نیست که باهاش حرف بزنم .. به جهنم .. مگه اهمیتی هم داره ؟؟؟
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 6 تیرماه سال 1384 12:17
من چیکار کردم .. نفهمیدم ... خودم هم نفهمیدم . اما .. همیشه دلم میخواسته تو این موردها .. با همه و خودم روراست باشم .. تو یه لحظه سرخورده شدم .. نه .. حس کردم خورد شدم . نمی دونم کجاش عجیب بود .. شاید هم واقعا عجیب بود .. یعنی برای من .. منی که عادت دارم همه چیزا رو با هم ربط بدم .. منی که انگار با خوبی ها قهر کردم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 6 تیرماه سال 1384 11:10
خوندنش بد نیست . هر چند خودم هیچ وقت ایشون رو قبول نداشتم .. منطقی ترین امتحان ریاضی عمرم رو دادم .. اونم به همون وحشتناکی که انتظارشو داشتم . چهار تا سوال پنج نمره ای ... .. فقط اینو بگم اینقدر سوالاش برام عجیب بود که واقعا یادم رفت چمه . حتی .. چند باری موقع چرت و پرت نوشتن .. لبخند میزدم .. ( هر چند احمقانه .. )
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 4 تیرماه سال 1384 18:38
بعد از این همه های و هوی دیگر چیزی نمانده .. حیف همه .. حیف تو ! پس این منم که این راه را هنوز ادامه میدم ..؟
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 2 تیرماه سال 1384 12:34
اگه آقای احمدینژاد قول بده این گوسفندای صادراتی با موهای دهه سی چهل رو جمع کنه من بهش رای میدم D:
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 31 خردادماه سال 1384 19:09
اینم یه جور کرمه دیگه .. گاها دلم هوای اینجا رو میکنه ... آن نیز بماند برای بعد (:
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 31 خردادماه سال 1384 18:59
بد و بدتر .. .. موندم تو کف این همه اختلاف نظر .. بین این همه نظرائی که تو این مدت تو وبلاگتون خوندم و از حرفاتون فهمیدم بهترینش همین بود که همه ی همه حداقل یک بار به بقیه هم اشاره کردند .. خودشون و امثال خودشون ... کشورشون .. و .. اما این وسط یکی هم میشه مثل من . اعتراف میکنم تائید فلان کاندید از طرف من فقط و فقط...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 فروردینماه سال 1384 15:29
به راحتی یک آب خوردن ایمیلم رو از دست دادم .. اینقدر اعصابم خورده که حد نداره ... هکرم قبلا بهم گوشزد کرده بود !! حیف اون همه ... بهرحال. . تا جائی که تونستم اسم ها رو پاک کردم .. ------------------------ اینجا آخر خط تاکه ... هم تاک تو مسنجر هم تاک بلاگ اسکای ... هیچ وقت نشد بگم چرا این اسم رو دوست دارم ... اینقدر...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 فروردینماه سال 1384 13:33
این چیزیه که واضحه .. برای خودم البته .. واقعا اینجا اذیتم میکنه ... شاید واژه اذیت مناسب نباشه .. اما همیشه بعدش .. تا چند ساعت بعدترش .. ولش کن ... دلیلی نداره بگم .... خیلی از خودم حرصم میگیره .. بجای این کارا .. بجای رعایت کردن حاله کسائی که اینقدر واسم زحمت کشیدن .. بخاطر چیزائی اذیت میشم که اصلا ربطی بهم نداره...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 فروردینماه سال 1384 13:03
یه ملودیه وحشتناک .. یه صدای بلند .. میاد تو گوشم ... ... صداش اینقدر بلنده که گوشامو میگیرم ... هر بار که میخواد شروع شه .. صدائی .. صدائی مثل ناقوس کلیسا میاد .. نگاه کن .. امروز نوبت اونه .. دارن میبرنش .. شاید فردای اون .. شاید فردای بعدش .. و بعدترش ... نگران نباش .. بلاخره وقتش میرسه ... اونوقت .. اونوقت .. همون...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 3 فروردینماه سال 1384 21:34
آرومه آروم . بازم میتونست سال بدتری باشه که نبود . پس نتیجش اینه که سال خوبی بود . امسالم میتونه بهتر باشه . منم میتونم بهتر باشم .. از صمیم قلب آرزوی سلامتی خودتون و خانوادهاتون رو دارم فکر کنم هیچی بهتر از سلامتی نیست . نه ؟ ...(: -------------------- ۱-برای مکث هم خوشحالم . خیلی .( هم اسم که هستیم :ی ) ۲-یه کم دارم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 29 اسفندماه سال 1383 11:41
الان تو بطن مسافرتم . مریض شدم .. سرما خوردم خیلی بدجور .. اگه میشد با یکی دعوا کنم خوب بود .. حتی حاضرم یکی بیاد و دعوام کنه .. ------------------- به زور از دست نازنین فرار کردم کلی باهاش بازی کردم آخرش برگشته بهم میگه حالا که میری دیگه باهات قهرم !! {-۸ شانس أوردم محمد پیش باباش بود . یه چیزی هست .. از دیشب .....
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 اسفندماه سال 1383 15:13
فعلا خوشحالم .. حداقل تو همین لحظه ای که دارم می نویسم .. من زندگی خودم رو دارم .. ازش هم راضیم .. دیگه بقیه اتفاقات نباید زیاد مهم باشه .. -------------- امروز یه پسری تو خیابون جلوی چشم خودم تصادف کرد .. همون لحظه هم مرد ... تو یه لحظه .. تمام آرزوهاش دود شد رفت هوا .. تحملش برام سخته .. تا چند روز دیگه خاطرشم گم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 15 اسفندماه سال 1383 15:04
مغزم دیگه آنتن نمیده .. یعنی اصلا شاید دیگه چیزی هم وجود نداره ... جسمیتم که نه .. روحم داره آهسته آهسته به تحلیل میره .. من باید یه کم بدون رودربایستی باشم .. من باید قوی باشم .. من باید قوی باشم .. من باید قوی باشم .. من باید قوی باشم .. من باید قوی باشم .. من باید قوی باشم .. .. -------------------- بازم من باید...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 2 اسفندماه سال 1383 19:31
گاهی وقتها سخته که روی حرفهای خودت بمونی .. امروز ناخوادگاه یاد هری پاتر افتادم .. بهرحال .. برای من یکی روز مهمیه .. امروز ۲۱ ساله شدم ... (:
-
هنوز قاصدک خوب .. خبر بد میاره ... !
چهارشنبه 28 بهمنماه سال 1383 21:51
به این نتیجه رسیدم که بودن گست بوکم خیلی مسخرست .. روزه اولی که گذاشتم .. نه بهتره بگم روزی که آرزو کردم اونو داشته باشم .. حتی وبلاگم نداشتم .. ۳ ساله پیش تقریبا .. اون همه شعر .. ): .. اما تا امروز خالی موند .. از شعر .. تا امروز منتظر بودم ... دیگه بسه .. تازه من دیگه میونه ای با شعر ندارم .. پس دیگه لزومی نداره...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 28 بهمنماه سال 1383 01:41
بازم آخرش میرسی سر دوستای همجنست ! اگه همفکری هم بوده تا حالا از طرف همونا بوده .. کلا اینطوری که فهمیدم پسرا فقط شنوده ی خوبی هستند .. ( درست نمی دونم البته .. ) نوبت منه که تمام این حرفارو جمع کنم و یه راه حل ازش بسازم ...... بازم سخته ...):
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 27 بهمنماه سال 1383 20:43
واسه غصه های من خنده های تو دواست ...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 24 بهمنماه سال 1383 23:40
از صبح تا الان اگه حالم خوب نبود .. و کلا قاط زده بودم .. الان بهترم ... خوب شد .. و گرنه معلوم نبود میخواستم چیا بنویسم ... (:
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 22 بهمنماه سال 1383 03:28
اگه از تمام دنیا یه اتاق کوچولو بهم بدن .. با یه پسر کوچولوئی که هیچ وقت بزرگ نشه ... دیگه هیچی نمیخوام .. حتی یه مهمون ...!!
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 21 بهمنماه سال 1383 23:52
خیلی حرف دارم بزنم ... ببینم میتونم با خودم کنار بیام و امشب دربارش بگم .... هر چند فایده ای هم نداره ..